سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

بهار بهار

  بهار ،بهار پرنده گفت یا گل گفت؟ خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت بهار بهار ...صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد اما خودت کجایی؟ وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟  بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ی ما یه گلدون خونه ی ما همیشه منتظر یه مهمون * * *   بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود حیف که هنوز صب نشده غروب بود آخ که چه زود قلک عیدیامون ...
30 فروردين 1391

پرنسس من سانای

  سانای عزیزم شب دوشنبه با حضور خانواده پدری ومادری دریک جمع گرم ١٥ نفری سالگرد تولدت را جشن گرفتیم الهی که صد سال زنده باشی .                                   کارت دعوت                                              پرنسس من سانای ...
29 فروردين 1391

یک روز بهاری در نقطه صفر مرزی

 دخترم سانای بعد از ظهر جمعه یک روز بهاری، به اتقاق هم به جلفا و کنار رود همیشه خروشان ارس رفتیم. ابتدا به سمت شرق جلفا رفتیم  با کسب اجازه از مرزبانان کنار دمیر کورپی (پل آهنی) چندتا عکس گرفتیم .   نقطه صفر مرزی - پل ارتباطی (راه آهن ) ایران با نخجوان   مزار شهدای گمنام شهریور ١٣٢٠در جوار پل فلزی (با کادر قرمز مشخص کردم  )  سه شهید والامقام سال هاست در کنار پل آهنی رود ارس خفته اند. شهریور 1320 هنگامی که  متفقین تصمیم به اشغال ایران می گیرند این سه مرزبان غیور وظیفه پاسداری از مرزهای شمالی ایران را بر عهده داشته اند، پس از آن که ارتش روس ها برای ورود به خا...
27 فروردين 1391

غافلگیر می کنی

 تازگی ها کلمه غافلگیر را یاد گرفتی کارهای غافل گیر کننده انجام می دی تا به قول خودت منو غافل گیر کنی .ولی بیشتر  جوابهایی که به من میدی منو  غافل گیر می کنه. عصر باهم تلویزیون تماشا می کردیم برنامه نوجوانان در مورد سخت گیری والدین با نوجوانان صبحت می کرد یک نمایش را نشان می داد که دختر نوجوان با دوستاش تلفنی قرار گذاشت تا باهم به نمایشگاه نقاشی برن . ولی  مامانش گیر میداد که کجا می ری ؟با کی میری؟ با چی میری ؟و... .خلاصه اجازه نداد دخترش بره .دختر شروع به گریه کردن کرد .رو به تو کردم وگفتم وای چه دختر حرف گوش نکنی! میبینی ،مامانش اجازه نمی ده بره ،نشسته گریه می کنه .در جواب من گفتی: نه ،مامان اون باید بر...
26 فروردين 1391

بازی های خیالی تو

سانای جان چند نمونه از بازیهایی که باهم انجام می دیم را برات نوشتم . - یه سری از اسباب بازی هات رو جمع می کنی و می بری پایین و می گی دارم می رم مسافرت. - من معلم تو می شم مثلا زنگ ورزش هست وتوی حیاط دارین بازی می کنید . هراز گاهی می یای به من می گی خانم معلم الهام داره گریه می کنه می گه مامانم رو می خوام . خانم معلم باران می خواد سرسره بازی کنه ولی بلد نیست .خانم معلم مامان پریسا هنوز نیومده دنبالش . - دوچرخه ،موتور ،فیل ،صندلی کالسه بچه و... را باید بچینم وسط هال وتو صاحب این شهر بازی رویایی می شی من باید بچه هامو بیارم (عروسک های تو)و با گرفتن بلیط سوار وسایل های شهر بازی کنم. - با چرخ خیاطیت لباس می دوزی تو خیاط می شی ومن مشتری ...
26 فروردين 1391

13 بدر

دخترکم شنبه دوازدهم فروردین بابا هم خونه بود .بابا بهروز اینا قرار بود عصر با خاله اینا برن روستا ( زادگاه بابا بهروز ) تا سیزده را اونجا بدر کنند . ما هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم پایین تا تصمیم نهایی را در مورد رفتن به روستا را بدونیم که همه موافق بودن که ما هم از عصر بریم وشب را بمونیم .  من چقد خوشحال شدم ،عزیزم روستای بابا بهروز ینا جمعیت  خیلی کمی داره ولی بیشتر کسانی که به شهرها مهاجرت کردن خانه های خود، در روستا را باز سازی کردند و در مناسبتهایی از جمله تاسوعا و عاشورا وسیزده بدر را درروستا سپری می کنند .بابا بهروز هم خانه پدری را از نو ساخته و باغی کاشته  وهر از گاهی می رود . من با اینکه نه در آنجا...
21 فروردين 1391

آزاد کردن ماهی های عید

بهار من سانای از پنجم فروردین بابا رفت سرکار ، ما هم رفتیم خونه بابا بهروزینا . عصر که بابا اومد دنبالمون ماهی های عید  خودمون وآقاجون ینا را هم آورد تا ببریم سد و آزادشون کنیم. آخ افتاد زمین زود نجاتش بده         ...
15 فروردين 1391

مسافرت روزهای پایانی تابستون 90

  سانای عزیزم جمعه صبح زود، به اتفاق عمه اینا ومادر بزرگ به طرف کرج راه افتادیم . صبحونه را در یکی از پارکینگ های آزاد راه خوردیم عزیزم برخلاف جاده قدیم مسیر آزاد راه تبریز - تهران برهوته ،جای مناسبی برای اطراق نداره. اصلا عجله نداشتیم که زود برسیم برای همین سر راه به  سلطانیه رفتیم که بعد از زنجان هست و١٠ کیلومتر  از آزاد راه فاصله دارد . توریست کوچولو  گنبد سلطانیه بزرگترین بنای آجری جهان     نرسیده به قزوین برای صرف ناهار توقف کردیم چقد آب بازی کردین.   اینجا هم تاب بازی  - مجتمع تفریحی چمران سانای قشنگم، باغ گلها واقع در مجتمع چمران ...
11 فروردين 1391

سال نو مبارک

دخترم سانای سال 91 هم رسید تو روز به روز بزرگتر وشیرینتر می شی امسال خوب معنی عید وسفره هفت سین را می فهمی  چند روز مونده به عید مدام می خواستی  سفره هفت سین را بچینیم بالاخره شب عید با کمک تو چیدیم چقد ذوق می کردی  حالا دیگه هفت تا  اقلام ، هفت سین رو بلدی بگی. دو روز مونده به عید باهم رفتیم ماهی وسبزه خریدیم سه تا ماهی قرمز برای هر سه تامون به اضافه یه دونه سیاه برای تو .در راه برگشت به خونه خوشحال بودی که تو دوتا ماهی داری من وبابات یه دونه. بهت گفتم دوست داری من و بابات  هم ماهی مونو بدیم به تو ؟چقد خوشحال شدی که حالا چهار تا ماهی داری .عجب عالمی دارد عالم تو . سانای در کنار سفره هفت سین  ...
8 فروردين 1391